عود ۳۷۱ اُم

عود ۳۷۱ اُم

بهنام عاشق بازی‌های ویدیویی بود. چند وقتی بود که بازی‌های ویدیویی با گرافیک نسبتاً خوب به تلفن‌های همراه آمده بودند. "کلش آف کلنز" در زمان خود یکی از محبوب‌ترین بازی‌های آنلاین با قابلیت چت گروهی بود.

صفحه‌ای سبز و چهارخانه، انگار از برخورد زمین فوتبال و صفحه شطرنج، خلقی جدید اتفاق افتاده باشد.

بهنام همیشه در مدت زمانی که نیروهای بازی برای حمله آماده می‌شدند، جهت سر نرفتن حوصله‌اش، به چت گلوبال سر می‌زد و به مکالمات نه‌چندان دوستانه بازیکنان نگاه می‌کرد. صفحه چت گلوبال، بیشتر شبیه میدانی برای مزاحمت، دعوا و رقابت بر سر این که چه کسی بهتر فحش می‌دهد بود.

پیام‌هایی مثل:

- "اکانت افسارگسیخته: کسی هست اهل تهران و ۲۰ سالش باشه که با هم دوست شیم؟"
- "اکانت مارمولک: اینجا مگه جای مخ زدنه مرتیکه چهارپا!؟"

گاهی اهانت‌ها فراتر می‌رفت و به نسبت‌های فامیلی هم کشیده می‌شد.

بهنام به دیدن این مکالمات بی‌هدف عادت کرده بود، تا اینکه جمله‌ای متفاوت توجهش را جلب کرد:

"اکانت ۳۷۱: آدمی را آدمیت لازم است، عود را گر بو نباشد هیزم است."

بهنام به سرعت جذب این جمله شد. احساس کرد در پشت این کلمات، طرز فکری منظم و مسئولیت‌پذیر وجود دارد و بلافاصله شروع به مکالمه با این فرد کرد:

"اکانت beh66: سلام ۳۷۱، ممنون که با این جمله فضا رو بهتر کردی. خیلی جسورانه و زیبا بود."

"اکانت ۳۷۱: سلام. این وظیفه همه ماست که برای سالم نگه‌داشتن فضای اجتماعی تلاش کنیم."

صحبت‌های آنها به طرز عجیبی طولانی شد. آن سرور گلوبال که پر از بحث‌های بی‌هدف و کوتاه بود، متوقف شده و به‌نظر می‌رسید که سایر بازیکنان هم صحبت‌های beh66 و ۳۷۱ را دنبال می‌کنند.

این دو نفر دو ساعت تمام در مورد اهمیت فضای مجازی و مسئولیت‌پذیری اجتماعی حرف زدند. سرانجام، ۳۷۱ تصمیم گرفت به قبیله beh66 بپیوندد.

بهنام حالا که کنجکاو شده بود، از او خواست تا ASL خود را بگوید. پاسخی که دریافت کرد او را غافلگیر نمود:

"من نسرین هستم، ۲۳ سالمه و ساکن مشهدم. تهران به دنیا اومدم و توی ونکوور بزرگ شدم. چند سالی میشه که به‌خاطر خوابی که پدرم دیدن و طلبیده شدن و ارادت خاصشون به امام رضا به مشهد اومدیم."

"چه جالب! منم مشهدیم، بهنام و ۳۷ سالمه."

نسرین با قاطعیت و اعتماد به نفس صحبت می‌کرد. بهنام حتی از پشت صفحه بازی هم می‌توانست اراده قوی و رهبری ذاتی او را احساس کند. هر زمان که به بازی می‌آمدند، صحبت‌هایشان کمتر از دو ساعت نبود. بازی بهانه‌ای بود برای ارتباط عمیق‌ترشان.

چند ماهی گذشت. یک روز نسرین به بهنام پیشنهادی داد:

"فردا قراره با گروهمون یه کار فرهنگی انجام بدیم. می‌خوایم بریم پارک ملت ته سیگارا رو از روی زمین جمع کنیم. میای یا نه؟"

"حتماً. از این کارا خوشم میاد. دوست دارم فرهنگ رو با عمل تغییر بدم، نه با نصیحت. ضمناً دیدار تو هم برام جالبه و باعث افتخار."

فردای آن روز، بهنام به پارک ملت رفت و اولین مواجهه حضوریشان اتفاق افتاد. آنها شب گذشته مشخصات ظاهری و لباسی که قرار بود بپوشند را به هم گفته بودند.

نسرین با قامتی حدود ۱۵۰ سانتی‌متر، چهره‌ای سبزه و کودکانه، موهای بافته شده مشکی، چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره و لبانی درشت به او نزدیک شد. اما چیزی که بیشتر از ظاهر او توجه بهنام را جلب کرد، انرژی و اعتماد به نفس نسرین بود.

نسرین به او سلام کرد و بدون هیچ اتلاف وقتی، دستکش‌های پلاستیکی را بین اعضای گروه تقسیم نمود و با جدیت گفت:

"بیاین شروع کنیم. وقت تلف نکنید. کارمون زیاده و وقت کم."

به‌محض شروع فعالیت، نسرین به‌سرعت به سمت کار خود رفت و مشغول جمع کردن ته سیگارها شد. بهنام کنار او ایستاد. کاملاً مشخص بود که نسرین به‌تنهایی از پس کارهایش برمی‌آید. او مستقل، عمل‌گرا، رک و بی‌پرده در صحبت بود!

پس از مدتی، بهنام از او پرسید:

"نمی‌خوای استراحت کنی، نسرین؟"

نسرین نگاهی به او انداخت و بدون لحظه‌ای مکث گفت:

"ما اینجا اومدیم کار کنیم، نه استراحت. تا تموم نشه، نمی‌خوام استراحت کنم."

هر دو با جدیت و بدون وقفه به کار خود ادامه دادند. بهنام در حین کار از نسرین پرسید:

"این ۳۷۱ که روی اسم اکانتت گذاشتی چیه؟"

"۳۷۱ عدد ابجد اسممه."

بهنام گفت:

"جالبه. چند وقتیه از بعد آشنایی با شما این عدد رو هرجا که سر برمی‌گردونم، می‌بینم. مثلاً روی اعداد پلاک ماشین‌ها یا وقتی اتفاقی به ساعتم نگاه می‌کنم، توی تلویزیون و یا به هر طریق دیگه‌ای این عددها جلو چشمم ظاهر می‌شن و من رو یاد تو می‌اندازن. دیدن این عددها از امروز برای من یک مفهوم جدید پیدا کرده؛ نمادی برای اراده، انرژی و امید."

حضور نسرین در گروه، به خاطر قدرت اجرایی و اراده او بود که در رفتارش به وضوح دیده می‌شد. برای بهنام این لحظه چیزی فراتر از یک فعالیت اجتماعی ساده بود؛ او شاهد کسی بود که با تمام توان برای بهبود دنیای اطرافش تلاش می‌کرد، نه با حرف بلکه با عمل.

 در پایان باید اضافه کرد که عود شباهت زیادی به شمع دارد، هر دوی آنها می‌سوزند و نفعی برای محیط خود دارند، شمع با سوختنش نور را هدیه می‌دهد و عود با سوختنش فضا را مطبوع و دلنشین می‌کند.  خوشابحال آنان که عمر خود را در راه خدمت و بهبود شرایط برای هم نوعان خود صرف می‌کنند.

نویسنده: جواد شهرکی

نظر بدهید