واکس صورتی

واکس صورتی

 

یک صبح پاییزی دیگر آغاز شده بود. مثل همیشه با صدای گریه‌های خواهرش که نوزاد است بیدار شد، صدایی که با فریادهای مادرش آمیخته شده بود و جو خانه را غیرقابل‌تحمل کرده بود. خانه‌شان چیزی بیش از یک جعبه سنگین کوچک نبود؛ جعبه‌ای پر از فریادها، فحش‌ها و تحقیرهای بی‌وقفه پدر توسط مادرش.

 

خسته بود و دلش می‌خواست بیشتر بخوابد، اما باید بلند می‌شد. اگر پدرش در حین دعواشان او را می‌دید، با لحنی بد و تحقیرآمیز به استقبالش می‌آمد. اگر چیزی می‌گفت، مثل "من که کاری نکردم"، ممکن بود کتک هم بخورد. به ناچار بلند شد، کاپشن پاره‌اش که دیروز در دعوا پاره شده بود را برداشت. مادرش گفته بود آن را می‌دوزد، اما وقت نکرده بود. جعبه واکسش را هم برداشتت و از خانه خارج شد.

 

خانه‌شان به‌سختی می‌شد نام "خانه" بر آن گذاشت. بیشتر شبیه یک اتاق بود؛ اتاقی به‌هم‌ریخته و شلوغ که دیوارهای سفیدش از دود سیگارهای پدرش تیره شده بود. او توانست بدون جلب توجه از خانه خارج شود. نسیم سردی می‌وزید و برگ‌های خشک درختان را جابجا می‌کرد. حالش خوب نبود؛ یک صبح تکراری دیگر شروع شده بود که همه لحظاتش قابل پیش‌بینی و عذاب‌آور بودند. احساس گرسنگی و ضعف داشت. باید زودتر به محلی می‌رفت که پر از رهگذر بود، شاید شانس بیاورد، پولی برای خریدن یک نان به دست آورد.

 

به ایستگاه اتوبوس رسید و سوار شد. گاهی به چهره‌های مردم نگاه می‌کرد؛ چهره‌هایی که انگار همه‌شان مثل هم بودند، شاید هم مثل او صبح بدی را شروع کرده بودند. به مقصدش رسید و پیاده شد. به محلی که همیشه بساط می‌کرد رفت. دور و برش را نگاه کرد که ببیند بچه‌هایی که دیروز او را از آنجا دور کرده بودند، آنجا نباشند. خدا را شکر کسی نبود. جعبه واکسش را باز کرد و پارچه‌ای که داخلش بود را روی زمین پهن کرد. دمپایی، واکس‌ها و فرچه‌ها را روی پارچه گذاشت.

 

از آن به بعد، نگاهش به کفش‌های رهگذران بود که کدامشان قابل واکس زدن باشد. که بعد از آن با وجود همه بی‌حالی و ضعفش، با صدایی بلند بگوید: "واکسیِ! واکس!"

 

همین‌طور که به کفش‌های رهگذران نگاه می‌کرد، یک جفت کفش صورتی توجهش را جلب کرد؛ کفش‌های یک خانم جوان و زیبا. ناخودآگاه گفت: "خانم! کفش‌هاتون چقدر قشنگه!" 

او ایستاد، لبخندی زد و با لحنی مهربان گفت: "ممنونم، آقا پسر!" 

کمی به او نزدیک‌تر شد و گفت: "چند سالته؟"  

"نه سالمه." 

پرسید: "مدرسه نمیری؟" 

 "نه، باید کار کنم. نمی‌تونم مدرسه برم."

 

کنارش روی سکویی که همیشه می‌نشست، نشست و گفت: "توی کیفم یه کیک دارم، گرسنه نیستی؟"  

"چرا، خیلی گرسنمه." 

خانم مهربان یک کیک دو رنگ کاکائویی و وانیلی را که در یک پلاستیک فریزر بود، از کیفش درآورد و به او داد و گفت: "این رو خودم درست کردم." 

کودک در پلاستیک را باز کرد؛ بوی خیلی خوبی داشت و شروع کرد به خوردنش.

  

کودک گفت: "خانم شما خیلی مهربونین. خیلی ممنونم." 

لبخندی زد و گفت: "خواهش می‌کنم." 

کودک از او پرسید: "شما همیشه از اینجا رد می‌شین؟" 

گفت: "همیشه نه، گاهی برای دیدن عمه‌ام به اینجا میام. یه عمه پیر دارم که بچه‌هاش توی این شهر نیستن، بهش سر می‌زنم و چیزایی که لازم داره رو براش می‌خرم و گاهی هم به دکتر می‌برمش."

 

خانم مهربان از جایش بلند شد که برود. کودک دلش نمی‌خواست او از پیشش برود. دوست داشت بیشتر پیشش بماند و با او حرف بزند و لبخندهایش را ببیند؛ اما باید می‌رفت. با او خداحافظی کرد. حس خوبی داشت، با خود گفت:

"ای کاش واکس صورتی وجود داشت تا لطفش رو با واکس زدن کفش‌هاش جبران کنم."

آرزو کرد کاش همه آدم‌ها اینقدر مهربان بودند و لبخند می‌زدند و با اینکه کاری برایشان انجام داده بود، غر نمی‌زدند و تحقیرش نمی‌کردند. از آن به بعد، همیشه چشمش به دنبال آن کفش‌های صورتی بود، به‌جای آنکه چشمش به دنبال کفش‌های سیاه و قهوه‌ای قابل واکس خوردن باشد.

نویسنده: جواد شهرکی

نظر بدهید