پروانه افسونگر
در دل یک جنگل سحرآمیز، جایی که درختان به آسمان میرسیدند و نور خورشید از میان برگها میتابید، پروانهای به نام لونا زندگی میکرد. او نه تنها زیبا بود، بلکه قدرتی جادویی داشت که میتوانست آرزوهای بزرگ را برآورده کند.
یک روز، سارا، دخترکی کنجکاو، به جنگل وارد شد. او در جستجوی گنجی افسانهای بود که گفته میشد در اعماق جنگل پنهان شده است. اما ناگهان، تاریکی جنگل او را محاصره کرد و سارا گم شد. در دل ناامیدی، او آرزو کرد که کاش میتوانست راه خانهاش را پیدا کند.
لونا با شنیدن آرزوی سارا، تصمیم گرفت به او کمک کند. او به سارا نزدیک شد و گفت: «برای پیدا کردن گنج و بازگشت به خانه، باید سه آزمون را پشت سر بگذاری. هر آزمون تو را به حقیقت وجودت نزدیکتر میکند.»
اولین آزمون، شجاعت بود. سارا باید از پل قدیمی و لرزان عبور میکرد که در بالای یک دره عمیق قرار داشت. قلبش تند تند میزد، اما با ارادهای قوی، قدم برداشت و موفق شد.
دومین آزمون، مهربانی بود. او باید به یک جغد پیر که در درد و رنج بود کمک میکرد. سارا با دلسوزی به او رسید و جغد را درمان کرد. جغد با تشکر از او، راهی مخفی را به سارا نشان داد.
سومین آزمون، صداقت بود. سارا باید به یک موجود مرموز پاسخ میداد که از او پرسید: «بزرگترین آرزویت چیست؟» سارا با صداقت گفت: «آرزو دارم تا دیگران را شاد کنم.» موجود مرموز لبخندی زد و راهی جدید پیش پای سارا گشود.
پس از گذراندن این سه آزمون، لونا دوباره ظاهر شد و با بالهایش درخشید. او گفت: «حالا که شجاعت، مهربانی و صداقت را نشان دادی، گنج واقعی را پیدا خواهی کرد.»
سارا با دلی پر از امید و شگفتی به سمت نوری درخشان رفت و به یک غار بزرگ رسید. درون غار، گنجی نهفته بود که نه طلا و جواهرات، بلکه کتابهای قدیمی و دانشی بیپایان بودند.
سارا فهمید که گنج واقعی در دانش و تجربههایی است که در این سفر کسب کرده است. با لونا به خانه برگشت و از آن روز به بعد، هر بار که به جنگل میرفت، داستانهای شگفتانگیز خود را برای دیگران تعریف میکرد و یادآور میشد که قدرت واقعی در دلهای ماست.
نویسنده: معصومه عرشیان