پیرمرد میمونی
در یک روز سرد و برفی، در دل جنگلی دورافتاده، پیرمردی زندگی میکرد. او به خاطر سالها تجربه و داناییاش در میان حیوانات جنگل شناخته شده بود.
یک روز، در حالی که برف به آرامی میبارید و زمین را پوشانده بود، پیرمرد میدانست که میمونها در این فصل به سختی غذا پیدا میکنند و ممکن است در خطر باشند. بنابراین، او با خود گفت: «بهتر است به آنها کمک کنم تا از این سرما نجات پیدا کنند.»
پیرمرد به سمت درختان بلند جنگل رفت و در یک مکان مناسب نشسته و منتظر ماند. او با صدای آرامشبخش خود شروع به خواندن یک آهنگ قدیمی کرد. برف همچنان میبارید و جنگل در سکوت عمیقی فرو رفته بود.
پس از مدتی، چند میمون کنجکاو از دور به سمت او آمدند. آنها ابتدا از دور به پیرمرد نگاه کردند و سپس یکی یکی نزدیکتر شدند. پیرمرد لبخندی زد و گفت: «سلام بچهها! نگران نباشید، من اینجا هستم تا به شما کمک کنم.»
میمونها با احتیاط نزدیکتر آمدند و پیرمرد از کیسهاش تعدادی موز و آجیل بیرون آورد. آنها خوشحال شدند و شروع به خوردن کردند. اما ناگهان، یکی از میمونها که بیشتر از بقیه کنجکاو بود، به سمت پیرمرد پرید و پرسید: «چرا اینجا نشستهای؟ چرا نمیروی؟»
پیرمرد با صدای آرامشبخش گفت: «من اینجا نشستهام تا یاد بگیرم که صبر کردن گاهی بهترین راه حل است. در زندگی، باید یاد بگیریم که گاهی وقتها باید منتظر بمانیم تا چیزهای خوب به سراغ ما بیایند.»
میمونها با دقت به حرفهای او گوش دادند. پیرمرد ادامه داد: «در دنیای پر از هیاهو، صبر کردن میتواند ما را به چیزهای ارزشمندتری برساند. مثل دوستی، محبت و کمک به دیگران.»
سپس پیرمرد از میمونها خواست که دور او جمع شوند و داستانهای قدیمیاش را برایشان تعریف کند. آنها ساعتها به داستانهای جذاب او گوش دادند و یاد گرفتند که صبر و مهربانی همیشه جواب میدهد.
در نهایت، برف کمکم آب شد و خورشید در آسمان تابید. میمونها با قلبی شاداب و پر از یادگیری، پیرمرد را ترک کردند و قول دادند که همیشه صبر کنند و به یکدیگر کمک کنند.
پیرمرد با لبخند به آنها نگاه کرد و گفت: «به یاد داشته باشید، زندگی مانند یک سفر است؛ هر چه بیشتر صبر کنید، لحظات زیباتری را تجربه خواهید کرد.»
و بدین ترتیب، پیرمرد دانا در یخ و برف نشسته بود، اما قلبش گرم از دوستی و محبت بود.
نویسنده: معصومه عرشیان